چهارشنبه ۲۶ شهریور ۰۴ | ۱۰:۱۵ ۱ بازديد
شب به آن سیاهی همیشگی قبل از طلوع ماه کامل فرو رفته بود. محوطه ویلا لکهای از تاریکی را نشان میداد، بدون هیچ لکهی متناوبی از نور و سایه. نسیم خنکی از سمت رودخانه میآمد و گهگاه رگبارهایی را به همراه میآورد. از سر و صدا و هیاهوی بخش مرکزی شهر. کلیف با گامهای محتاطانه و دستانی گشوده از دیوار فاصله گرفت. هنوز دوازده فوت راه نرفته بود که ناگهان خودش را به باغچهی گلِ فرورفتهای رساند و با سر و صورت ولو شد و صدایی شبیه به تقتقِ مهیب ایجاد کرد. او برای مدت سعادت آباد کوتاهی ساکت ماند، سپس دیگر صدایی نشنید.
از جایش بلند شد و بار دیگر به سمت خانه حرکت کرد. او میدانست که جایی در تاریکیِ روبرو، درخت وجود دارد، اما از محل دقیق آن بیاطلاع بود. ناگهان نوری سوسو زننده از میان تاریکی پدیدار شد. لحظهای درخشید و سپس ناپدید شد. کلیف زیر لب گفت: «فکر کنم رفتهاند بخوابند.» این فکر به او اعتماد به نفس داد و با احتیاط کمتری ادامه داد. کارآموز هیچ تمایلی نداشت که در حال پرسه زدن در محوطه ویندوم کشف شود. توضیحات ناخوشایند بود، به خصوص اگر مشخص میشد که دزد بالای درخت، گربهای سعادت غارتگر یا پرندهای ناآرام بوده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . کلیف حالا دیگر چندان به باورش مطمئن نبود.
این واقعیت ساده که شاخه از درخت جدا شده بود، دیگر مدرک قانعکنندهای برای وجود چیزی نبود.[صفحه ۲۷۶]نقشهای مخفیانه در جریان بود، و او با تردید پیش رفت، تقریباً تصمیم گرفت برگردد. کمی بعد پاهایش به شنها رسید و فهمید که مسیر منتهی به دروازه را پیدا کرده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . او مکث کرد و نگاهی به اطراف انداخت، در عین حال با دقت گوش میداد. تنها صداهایی که به گوش میرسید، صدای طبیعت بود که در جیرجیر حشرات شب و زمزمههای دوردست شهر بهترین در تهران میپیچید.
کلیف زیر لب گفت: «اینجا همه چیز درست به نظر میرسد. فکر کنم بالاخره اشتباه کردم. فکر کنم…» او حرفش را قطع کرد و به بالا نگاه کرد، خشخشی در میان برگهای درختی که زیر آن ایستاده بود توجهش را جلب کرد. قبل از اینکه بتواند تکان بخورد یا فریاد بزند، جسم سنگینی به سرعت روی او افتاد و او بیهوش روی جاده افتاد! جوی در خیابان بیصبرانه در سایه درختان بالا و پایین میرفت. همچنان که دقایق بدون هیچ نشان یا صدایی از کلیف میگذشت، آن مرد لاغر و نحیف معذب شد و خود را سرزنش کرد که چرا به در تهران دوستش اجازه داده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد به تنهایی این کار خطرناک را انجام دهد. «به هر حال، هیچ منطقی در آن نبود.» او زیر لب غرغر کرد. «من[صفحه ۲۷۷]میتوانستم با او بروم یا نروم.
اگر تا سه ثانیه دیگر بیرون نیاید، من هم دنبالش میروم. «سه ثانیه» جوی خیلی زود گذشت و آن مرد با جسارت از دیوار بالا رفت و به قولش عمل کرد. او این کار را با تکیه دادن یک تکه چوب به مانع آجری انجام داد و به این ترتیب به آهنآلات بالای دیوار دسترسی پیدا کرد. به آرامی روی خاک نرم آن طرف افتاد و شروع به عبور از محوطه کرد. هنوز دوازده قدم برنداشته بود که صدای شکستن شیشه و سپس فریادی از وحشت در هوای شب پیچید. لحظهای سکوت نفسگیر، سپس زمزمهای خشن از صداهای هیجانزده، که با فریادهای خیابان فرشته گاهبهگاه در هم میآمیزد.
در آن زمان، شادی، مسلح به یک چوب محکم، به سمت غوغا میپرید. سیاهی شدید شب جای خود را به نور ملایم ماهِ در حال طلوع داده بود، که حتی در آن زمان نیز لبه نقرهایاش بر فراز شهر خودنمایی میکرد. ناگهان، در میان این روشنایی ضعیف، جوی هیکل مردی را دید که با سرعت از خانه دور شد. همین که عوام برگشت تا دنبالش برود، با صدای بلند فریاد زد[صفحه ۲۷۸]با شنیدن این صدا، شخص دیگری جلوی فراری بلند شد و با او گلاویز شد.
از جایش بلند شد و بار دیگر به سمت خانه حرکت کرد. او میدانست که جایی در تاریکیِ روبرو، درخت وجود دارد، اما از محل دقیق آن بیاطلاع بود. ناگهان نوری سوسو زننده از میان تاریکی پدیدار شد. لحظهای درخشید و سپس ناپدید شد. کلیف زیر لب گفت: «فکر کنم رفتهاند بخوابند.» این فکر به او اعتماد به نفس داد و با احتیاط کمتری ادامه داد. کارآموز هیچ تمایلی نداشت که در حال پرسه زدن در محوطه ویندوم کشف شود. توضیحات ناخوشایند بود، به خصوص اگر مشخص میشد که دزد بالای درخت، گربهای سعادت غارتگر یا پرندهای ناآرام بوده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . کلیف حالا دیگر چندان به باورش مطمئن نبود.
این واقعیت ساده که شاخه از درخت جدا شده بود، دیگر مدرک قانعکنندهای برای وجود چیزی نبود.[صفحه ۲۷۶]نقشهای مخفیانه در جریان بود، و او با تردید پیش رفت، تقریباً تصمیم گرفت برگردد. کمی بعد پاهایش به شنها رسید و فهمید که مسیر منتهی به دروازه را پیدا کرده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . او مکث کرد و نگاهی به اطراف انداخت، در عین حال با دقت گوش میداد. تنها صداهایی که به گوش میرسید، صدای طبیعت بود که در جیرجیر حشرات شب و زمزمههای دوردست شهر بهترین در تهران میپیچید.
کلیف زیر لب گفت: «اینجا همه چیز درست به نظر میرسد. فکر کنم بالاخره اشتباه کردم. فکر کنم…» او حرفش را قطع کرد و به بالا نگاه کرد، خشخشی در میان برگهای درختی که زیر آن ایستاده بود توجهش را جلب کرد. قبل از اینکه بتواند تکان بخورد یا فریاد بزند، جسم سنگینی به سرعت روی او افتاد و او بیهوش روی جاده افتاد! جوی در خیابان بیصبرانه در سایه درختان بالا و پایین میرفت. همچنان که دقایق بدون هیچ نشان یا صدایی از کلیف میگذشت، آن مرد لاغر و نحیف معذب شد و خود را سرزنش کرد که چرا به در تهران دوستش اجازه داده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد به تنهایی این کار خطرناک را انجام دهد. «به هر حال، هیچ منطقی در آن نبود.» او زیر لب غرغر کرد. «من[صفحه ۲۷۷]میتوانستم با او بروم یا نروم.
اگر تا سه ثانیه دیگر بیرون نیاید، من هم دنبالش میروم. «سه ثانیه» جوی خیلی زود گذشت و آن مرد با جسارت از دیوار بالا رفت و به قولش عمل کرد. او این کار را با تکیه دادن یک تکه چوب به مانع آجری انجام داد و به این ترتیب به آهنآلات بالای دیوار دسترسی پیدا کرد. به آرامی روی خاک نرم آن طرف افتاد و شروع به عبور از محوطه کرد. هنوز دوازده قدم برنداشته بود که صدای شکستن شیشه و سپس فریادی از وحشت در هوای شب پیچید. لحظهای سکوت نفسگیر، سپس زمزمهای خشن از صداهای هیجانزده، که با فریادهای خیابان فرشته گاهبهگاه در هم میآمیزد.
در آن زمان، شادی، مسلح به یک چوب محکم، به سمت غوغا میپرید. سیاهی شدید شب جای خود را به نور ملایم ماهِ در حال طلوع داده بود، که حتی در آن زمان نیز لبه نقرهایاش بر فراز شهر خودنمایی میکرد. ناگهان، در میان این روشنایی ضعیف، جوی هیکل مردی را دید که با سرعت از خانه دور شد. همین که عوام برگشت تا دنبالش برود، با صدای بلند فریاد زد[صفحه ۲۷۸]با شنیدن این صدا، شخص دیگری جلوی فراری بلند شد و با او گلاویز شد.