دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ | ۲۲:۴۱ ۱ بازديد
بنابراین با کنایه شدید پاسخ دادم: «من اهمیتی نمیدهم، اما اگر یکی دو زنگ از ناقوس کلیسای جامع ریمز داشته باشید، شاید حاضر باشم آن را بپذیرم.» او گفت: «اگر میخواهی دخترهای زیبا را ببینی، شنبه شب به رقص طویله بیا.» تلاش برای زمین زدنش بیفایده بود. با جسارت و با طرح یک موضوع جدید پرسیدم: «و حال دوستانت در آن طرف چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» «سر داگلاس هیگ و پاپا کلمانسو؟ امیدوارم حالشان کاملاً خوب باشد.» او پاسخ داد: «خیلی باهوشی، اما به دلیل مشغله نتوانستند با من به خانه بیایند.» گفتم: «چه حیف شد؛ و ژنرال پرشینگ و رفیق قدیمی دانشگاهت، مارشال فوش لواسان – حالشان چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» «عالی و شیک. آنها سلام و محبت خود را به شما رساندند.» تام با همان لحن جدی و موقر خودش گفت: «از نوع خودشان چی؟» آرچر تکرار کرد: «خداحافظ!» تام گفت: «یه بار دیگه.» اما آرچر برای جواب دادن، او را از روی نرده، جایی که دوباره روی آن نشسته بود، سرنگون کرد.
این باعث خندهی روی شد. روی روی زمین نشست، زانوهایش را جمع کرد، دستهایش را دور آنها حلقه کرد و طوری خندید که روی لرزید. «هامپتی دامپتی توماسو،» گفت. و، میدانید، فکر میکنم همینجا، با خندهی شاد روی بلیکلی و لبخند معروف و ثبتشدهی دیدهبانانش که بر چهرهی شیطنتآمیزش نقش بسته، جای پایان دادن به این دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستانِ پریشان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. زیرا در آن خنده، همچون نسیم بهاری، امیدی هست. و اگر دستتان را به گوش خود نزدیک کنید، به سبک دیدهبانان، و خیال کنید که میتوانید هیاهوی شادی او را بشنوید، میتوانید آن در ولنجک را به عنوان یادآوری در نظر بگیرید که جنگ خونین، بالاخره ما را یک بار دیگر به درختانِ باوقار و دوستانه و دریاچهی آرامِ اردوگاهِ محبوب بازگردانده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
و ما از هم جدا میشویم تا دوباره در فصلِ خودِ دیدهبانان، که همان تابستانِ خوبِ قدیمی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، به هم برسیم. بالاخره از لباس خاکی بیرون آمدم و لباسهای شب مرسوم را پوشیدم، احساس کردم که واقعاً دارم اولین کلمات دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان دیگری را در صفحهی بیپیرایهی سال نو مینویسم. همین که وارد کتابخانه شدم، مادرم، فراموش کرده بود که من مدیون احترام او هستم، با دستانی گشوده ولنجک و صدایی شبیه به صدای کبوترها در زمان لانهسازی، جلو آمد. بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال پدر صمیمانهتر بود، هرچند چشمانش از اشک شادی تار شده بود.
و بیلکینز پیر، پیشخدمت موقر و بیعیب و نقص ما، در حالی که منتظر اعلام شام بود، با مهربانی لبخند زد. چه محبت سرشاری که باید قدردان آن باشم! من از قدردانی بیبهره نبودم، اما با نزدیک شدن سال کهنه به سال نو، و فرمان زمان برای همگام شدن با آن، بازگشت من به زندگی مدنی انگیزههای چندانی نداشت. به جای شور و نشاط فراوان، از فرانسه اعصاب متلاطم و بدنی لاغر به دلیل تمرین بیش از حد آورده بودم – نتایج طبیعی خستگی جسمی همراه با واکنش ذهنی که ناگزیر پس از یک سال و نیم زندگی بسیار خلاقانه به وجود میآید. اما جنبهی دیگری هم وجود داشت که ناملموستر، و شاید دائمیتر بود – و همهی اعضای لشکرهای رزمی[۱۰] دقیقاً در جنت آباد منظورم را میفهمم. وقتی آمریکا به میدان جنگ آمد.
وجدانی فعال مرا از زندگی شاد و پر از شادی بیرون کشید و به جنگ فرستاد – زیرا چه انسانها توسط وجدان هدایت شوند و چه توسط هیئت اعزام به خدمت دولتی، هیچ تفاوتی در تأثیر آن بر کسانی که از آن عبور میکنند، ندارد. بارها و بارها، به مدت هجده ماه، سفرهای منظم خود را به جهنم انجام دادم – به جهنمی منزجرکنندهتر از جهنمی که مبلغان مذهبی اواسط دوره ویکتوریا برای گناهکاران مسحور و لرزان تصویر میکردند. هرگز در این دنیا چیزی مشابه خطرات آشکار و ناراحتیهای تهوعآور آن جبهه غربی وجود نداشت؛ هرگز عذابی به این طولانی از صداهای شکافتن سر، پارگی گوشت انسان، بوهایی که بدن را بیمار میکرد، کفرهایی که روح را سخت فردوس شرق میکرد.
او کسی نبود جز آرچیبالد آرچر، به بزرگیِ زندگی، در واقع بزرگتر، با صورت کک و مکیاش که چنان برق میزد که انگار فقط یک لبخند بزرگ بود؛ آرچیبالد آرچر، از جنگ به خانه برگشته بود و بار دیگر در میان درختان سیب مورد علاقهاش که به زودی باید به او ادای احترام کنند، بر تخت سلطنت نشسته بود. پاهایش کاملاً برهنه بود، شلواری پر زرق و برق از جنس کتان با بندهایی که به طرز گستاخانهای خودنمایی میکردند، به تن داشت و کلاهی حصیری به بزرگی یک ********ر نجات. «خب، من مات و مبهوت شدم!» نفسم بند آمد و دست دراز شدهاش را گرفتم؛ «میدانستم خانهات نزدیک تمپل کمپ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما نمیدانستم چقدر نزدیک.» او به من اطلاع داد: «من احضار شدهام.» با حسن نیت واقعی دست او را فشردم و گفتم: «فکر میکنم تو را در قلمرو اجدادیات حتی بیشتر دوست دارم، و به تو تبریک میگویم که دوباره به باغهایت برگشتهای.
شاید میدانستم که برای کشتن تو به چیزی بیش از یک جنگ جهانی نیاز بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست . بگو ببینم، اوضاع سوغاتیفروشی چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» گفت: «یه کم گاز خردل تو شیشه سرکه ریختم. میخوای ببینیش؟» «ممنون،» جواب دادم، «اما من به اندازه کافی بنزین برای یک جنگ خوردهام. فکر میکنم خودت به اندازه کافی یادگاری برای من هستی. دیگر ردت را گم نمیکنم. من و روی قصد داریم تو را جایی بگذاریم که همیشه بتوانیم دم دست داشته باشیم.» و به شریک ادبی جوانم چشمک زدم. آرچر اصرار کرد: «من هم یک تکه سیم از یک سیمپیچ گرفتم.» انگار که ذخیرهاش تمامنشدنی بود. ماهیت مشکوک این یادگاری آخری، این حس ناخوشایند را در من ایجاد کرد که مورد تمسخر قرار گرفتهام.
این باعث خندهی روی شد. روی روی زمین نشست، زانوهایش را جمع کرد، دستهایش را دور آنها حلقه کرد و طوری خندید که روی لرزید. «هامپتی دامپتی توماسو،» گفت. و، میدانید، فکر میکنم همینجا، با خندهی شاد روی بلیکلی و لبخند معروف و ثبتشدهی دیدهبانانش که بر چهرهی شیطنتآمیزش نقش بسته، جای پایان دادن به این دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستانِ پریشان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. زیرا در آن خنده، همچون نسیم بهاری، امیدی هست. و اگر دستتان را به گوش خود نزدیک کنید، به سبک دیدهبانان، و خیال کنید که میتوانید هیاهوی شادی او را بشنوید، میتوانید آن در ولنجک را به عنوان یادآوری در نظر بگیرید که جنگ خونین، بالاخره ما را یک بار دیگر به درختانِ باوقار و دوستانه و دریاچهی آرامِ اردوگاهِ محبوب بازگردانده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
و ما از هم جدا میشویم تا دوباره در فصلِ خودِ دیدهبانان، که همان تابستانِ خوبِ قدیمی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، به هم برسیم. بالاخره از لباس خاکی بیرون آمدم و لباسهای شب مرسوم را پوشیدم، احساس کردم که واقعاً دارم اولین کلمات دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان دیگری را در صفحهی بیپیرایهی سال نو مینویسم. همین که وارد کتابخانه شدم، مادرم، فراموش کرده بود که من مدیون احترام او هستم، با دستانی گشوده ولنجک و صدایی شبیه به صدای کبوترها در زمان لانهسازی، جلو آمد. بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال پدر صمیمانهتر بود، هرچند چشمانش از اشک شادی تار شده بود.
و بیلکینز پیر، پیشخدمت موقر و بیعیب و نقص ما، در حالی که منتظر اعلام شام بود، با مهربانی لبخند زد. چه محبت سرشاری که باید قدردان آن باشم! من از قدردانی بیبهره نبودم، اما با نزدیک شدن سال کهنه به سال نو، و فرمان زمان برای همگام شدن با آن، بازگشت من به زندگی مدنی انگیزههای چندانی نداشت. به جای شور و نشاط فراوان، از فرانسه اعصاب متلاطم و بدنی لاغر به دلیل تمرین بیش از حد آورده بودم – نتایج طبیعی خستگی جسمی همراه با واکنش ذهنی که ناگزیر پس از یک سال و نیم زندگی بسیار خلاقانه به وجود میآید. اما جنبهی دیگری هم وجود داشت که ناملموستر، و شاید دائمیتر بود – و همهی اعضای لشکرهای رزمی[۱۰] دقیقاً در جنت آباد منظورم را میفهمم. وقتی آمریکا به میدان جنگ آمد.
وجدانی فعال مرا از زندگی شاد و پر از شادی بیرون کشید و به جنگ فرستاد – زیرا چه انسانها توسط وجدان هدایت شوند و چه توسط هیئت اعزام به خدمت دولتی، هیچ تفاوتی در تأثیر آن بر کسانی که از آن عبور میکنند، ندارد. بارها و بارها، به مدت هجده ماه، سفرهای منظم خود را به جهنم انجام دادم – به جهنمی منزجرکنندهتر از جهنمی که مبلغان مذهبی اواسط دوره ویکتوریا برای گناهکاران مسحور و لرزان تصویر میکردند. هرگز در این دنیا چیزی مشابه خطرات آشکار و ناراحتیهای تهوعآور آن جبهه غربی وجود نداشت؛ هرگز عذابی به این طولانی از صداهای شکافتن سر، پارگی گوشت انسان، بوهایی که بدن را بیمار میکرد، کفرهایی که روح را سخت فردوس شرق میکرد.
او کسی نبود جز آرچیبالد آرچر، به بزرگیِ زندگی، در واقع بزرگتر، با صورت کک و مکیاش که چنان برق میزد که انگار فقط یک لبخند بزرگ بود؛ آرچیبالد آرچر، از جنگ به خانه برگشته بود و بار دیگر در میان درختان سیب مورد علاقهاش که به زودی باید به او ادای احترام کنند، بر تخت سلطنت نشسته بود. پاهایش کاملاً برهنه بود، شلواری پر زرق و برق از جنس کتان با بندهایی که به طرز گستاخانهای خودنمایی میکردند، به تن داشت و کلاهی حصیری به بزرگی یک ********ر نجات. «خب، من مات و مبهوت شدم!» نفسم بند آمد و دست دراز شدهاش را گرفتم؛ «میدانستم خانهات نزدیک تمپل کمپ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما نمیدانستم چقدر نزدیک.» او به من اطلاع داد: «من احضار شدهام.» با حسن نیت واقعی دست او را فشردم و گفتم: «فکر میکنم تو را در قلمرو اجدادیات حتی بیشتر دوست دارم، و به تو تبریک میگویم که دوباره به باغهایت برگشتهای.
شاید میدانستم که برای کشتن تو به چیزی بیش از یک جنگ جهانی نیاز بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست . بگو ببینم، اوضاع سوغاتیفروشی چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» گفت: «یه کم گاز خردل تو شیشه سرکه ریختم. میخوای ببینیش؟» «ممنون،» جواب دادم، «اما من به اندازه کافی بنزین برای یک جنگ خوردهام. فکر میکنم خودت به اندازه کافی یادگاری برای من هستی. دیگر ردت را گم نمیکنم. من و روی قصد داریم تو را جایی بگذاریم که همیشه بتوانیم دم دست داشته باشیم.» و به شریک ادبی جوانم چشمک زدم. آرچر اصرار کرد: «من هم یک تکه سیم از یک سیمپیچ گرفتم.» انگار که ذخیرهاش تمامنشدنی بود. ماهیت مشکوک این یادگاری آخری، این حس ناخوشایند را در من ایجاد کرد که مورد تمسخر قرار گرفتهام.